پایگاه بسیج شهید باکری شهرک آزادگان - نظرآباد

پایگاه بسیج شهید باکری شهرک آزادگان - نظرآباد

بسیج ، مدرسه عشق است . امام خمینی(ره)
پایگاه بسیج شهید باکری شهرک آزادگان - نظرآباد

پایگاه بسیج شهید باکری شهرک آزادگان - نظرآباد

بسیج ، مدرسه عشق است . امام خمینی(ره)

شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام



هر که بشنیده صداى مجتبى / تا ابد شد مبتلاى مجتبى

       سالها بهر حسین باید گریست / تا کنى درک عزاى مجتبى . . . 

پیام تبریک


کسب مقام نخست در داستان نویسی بسیج هنرمندان استان البرز را به


فرمانده محترم پایگاه شهید حمید باکری


حاج مسعود حسن پور


تبریک عرض مینماییم . با آرزوی موفقیت برای این بسیجی هنرمند .


                                                         بسیجیان پایگاه شهید باکری               

داستان سیاه پوست


 تو آمریکا مراسم روضه بود


شب اول ی سیاه پوست هم اومد مراسم

براش ی مترجم گذاشتیم

شبای بعد همین جور هی تعداد سیاه پوست ها زیاد میشد تا مجبور شدیم

ی جای دیگه رو هم برا مراسم بگیریم

شب آخر 150 تا سیاه پوست گفتن که میخوان شیعه بشن!

پرسیدم برا چی میخواهین شیعه بشین؟! همه نگاه کردن به سیاه پوستی که شب اول اومده بود روضه!

ازش پرسیدم برا چی شیعه؟!! گفت شب اول ی تیکه از روضه جوانی رو خوندی!!!

غلام سیاه امام حسین

همونی که وقتی امام حسین سر جوان رو گذاشت رو پای خودش، جوان سه بار سرش رو انداخت و گفت جایی

که سر علی اکبر بوده جای سر غلام سیاه نیست!! ولی امام حسین سرش رو گذاشت رو پاهاش و جوان شهید

شد!! من رفتم و گفتم بیایید که دینی رو پیدا کردم که توش سیاه و سفید فرقی نداره

゜*りぼん/カラフル*゜ のデコメ絵文字 ز معصیت سیه است روی نوکرت ارباب ゜*りぼん/カラフル*゜ のデコメ絵文字

゜*りぼん/カラフル*゜ のデコメ絵文字 بیا و بار دگر روسیاه را دریاب ゜*りぼん/カラフル*゜ のデコメ絵文字

برای خدا کار کنید!


کارتان را برای خدا نکنید! 


برای خدا کار کنید! 


تفاوتش فقط همین اندازه است که ممکن است حسین (ع) در کربلا باشد

و من در حال کسب علم برای رضایت خدا!...


((شهید سید مرتضی آوینی))

شهداشرمنده ایم

http://s5.picofile.com/file/8109400492/shahid_14_copy.jpg


برای سرکشی به قسمت انبار رفته بود.رئیس انبار که او را نمی شناخت ، مورد

خطاب قرار داده بودش که با ایستادن و نگاه کردن کاری پیش نمی رود. او هم


  دست به کار شده بود و حسا بی هم کمک کرده بود. بعد از ظهر رئیس ا نبار از


اطرا فیان او پرسیده بود که سرباز کدام رسته ا ست تا با فرما نده اش صحبت


       کند و او را به بخش انبار منتقل کند.

       او حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود.

خداحافظ دنیا

وقت بسیار تنگ و راه بسته بود


یکی گفت قرعه کشی کنیم


هر هفت نفر می خواستند بر قرعه کشی نظارت داشته باشند


یک برگه مرخصی را که ته جیب یکی از خودشان پیدا شده بود به هفت قسمت تقسیم کردند


در تاریکی شب نام هر هفت نفر را نوشتند


همه سرک کشیدن تا مطمئن شوند نامشان نوشته شده است


گذشت ، ستاره سهیل شده بود


فرمانده از میان کلاه آهنی یکی از کاغذ ها را برداشت. 


دستش لرزید.... و آن را باز کرد


چهارده چشم انگشتان فرمانده را می نگریست


قرعه به نام کوچکترینشان افتاد


همه با اندوه و حسرت به او نگاه کردند و بعد از فرمانده او را در آغوش گرفتند


بی صدا گریه کردند وبا او خداحافظی کردند


برنده خوشحال به طرف میدان مین دوید


پرند ه ای که از قفس می پرید

فرمانده کاغذ قرعه را بعنوان آخرین یادگاری از پسرش درمشت گرفته بود