پایگاه بسیج شهید باکری شهرک آزادگان - نظرآباد

پایگاه بسیج شهید باکری شهرک آزادگان - نظرآباد

بسیج ، مدرسه عشق است . امام خمینی(ره)
پایگاه بسیج شهید باکری شهرک آزادگان - نظرآباد

پایگاه بسیج شهید باکری شهرک آزادگان - نظرآباد

بسیج ، مدرسه عشق است . امام خمینی(ره)

زندگی نامه شهید باکری

 


نظر آیت الله خامنه ای درباره جمله معروف شهید حمید باکری


حمید باکری در اول سال 1334 در شهرستان ارومیه به دنیا آمد . پدرش فیض الله از مهاجرین آذربایجان شوروی و کارمند کارخانه قند ارومیه بود و مادرش اقدس زنوزی زنی خانه دار ، مؤمن و با تقوی بود که 18 ماه پس از تولد حمید در حادثه رانندگی کشته شد . حمید ششمین فرزند خانواده باکری به شمار می رفت . فرزندان زیاد پدر را مجبور به ازدواج مجدد کرد اما در تربیت فرزندان کوتاهی نکرد و خصوصاً عمه آنها خانم سکینه باکری با کمک مادر بزرگ بچه ها در سرپرستی آنها بسیار تلاش کرد و ...

 

 


حمید باکری در اول سال 1334 در شهرستان ارومیه به دنیا آمد . پدرش فیض الله از مهاجرین آذربایجان شوروی و کارمند کارخانه قند ارومیه بود و مادرش اقدس زنوزی زنی خانه دار ، مؤمن و با تقوی بود که 18 ماه پس از تولد حمید در حادثه رانندگی کشته شد . حمید ششمین فرزند خانواده باکری به شمار می رفت . فرزندان زیاد پدر را مجبور به ازدواج مجدد کرد اما در تربیت فرزندان کوتاهی نکرد و خصوصاً عمه آنها خانم سکینه باکری با کمک مادر بزرگ بچه ها در سرپرستی آنها بسیار تلاش کرد . 

                             

حمید ، تحصیلات ابتدائی تا سیکل را مدرسه کارخانه قند به پایان برد و برای ادامه تحصیل نزد عمه اش به ارومیه رفت و به همراه مهدی ، برادر بزرگترش ، در دبیرستان فردوسی موفق به اخذ مدرک دیپلم ریاضی شد . بزرگترین برادر آنها علی باکری مهندس شیمی و استادیار دانشگاه صنعتی شریف بود . علی باکری اولین آموزگار مهدی و حمید در مسائل سیاسی و انقلابی بود . به گفته حمید : « متأسفانه وقتی ما بزرگ شده بودیم ، برادرم ، علی ، در دانشگاه تهران ساکن بود و او را کمتر می دیدیم ولی هربار که به ارومیه می آمد ، همه ما را جمع می کرد و صحبت می کرد . معمولاً به همراه خود کتاب می آورد تا مطالعه کنیم و بعد از مطالعه نتیجه را سؤال می کرد . او به خواندن نماز بسیار تأکید داشت . »

علی باکری در سال 1350 به هنگام بازگشت از سفر فرانسه به خاطر همراه داشتن اسلحه دستگیر و مدتی بعد در زندان ساواک به شهادت رسید .

حمید به همراه مهدی که فقط یک سال از او بزرگتر بود ، دوران دبستان را در مدرسه کارخانه قند گذراند و تحصیل را تا پایان دوره راهنمائی در همان مدرسه ادامه داد . این دو برادر همیشه با هم بودند . چون خانواده باکری تحت نظر ساواک قرار داشت ، پدر ، آنها را از دخالت در امور سیاسی ممنوع می کرد . اما فضای سیاسی کشور ، جنبش 15 خرداد 1342 رشد فعالیت گروههای دانشجویی و هسته های مبارزاتی در میان اقشار مختلف مردم ، تأثیر خود را بر شخصیت حمید و مهدی باکری گذاشت . محروم بودن از مهر مادر ، فقر و تنگدستی سبب شد که حمید و مهدی از همان دوران کودکی به افرادی صبور و مؤمن تبدیل شوند . اولین جدایی بین حمید و مهدی از آغاز دوران دبیرستان بود چرا که مهدی یک سال زودتر به ارومیه رفت و حمید هم بعد از دیپلم در کنکور شرکت کرد و پذیرفته شد اما به پیشنهاد مهدی به سربازی رفت . حمید ، دوران سربازی را در یکی از پاسگاه های ژاندارمری در اطراف ارومیه گذراند . این دوران باعث شد تا حمید با راههای ارتباطی و مخفی موجود در نقاط مرزی عراق بیشتر آشنا شود . بعدها او از همین آشنایی در جهت پیشبرد اهداف انقلاب استفاده کرد . درباره دوران سربازی حمید ، حاج کاظم میرولد می گوید : « اولین باری که حمید را دیدم در دوره سربازی و در یک پاسگاه ژاندارمری بود . در مقطع پایانی دوره سربازی بود که با مهدی صحبت کردیم و قرار گذاشتیم ، حمید بعد از خدمت به تبریز بیاید . این اتفاق هم افتاد و حمید به جمع دو نفری ما پیوست و در خانه ای که در قطب میدان اجاره کرده بودیم ، حدود یک سال همراه ما بود . حمید از روحیه و خصوصیات ارزشمندی مثل صبر ، خویشتنداری و صفای باطن برخوردار بود . خیلی زود با زندگی سخت و فقیرانه ما خو گرفت . پس از گفتگوهای طولانی در سه مورد به جمعبندی رسیدیم : اول مطالعات عقیدتی و آشنایی با قرآن و عربی و متون اسلامی ، دوم مطالعه کتابهای درسی برای ورود به دانشگاه و سوم تربیت نفس و خودسازی که اصلی ترین برنامه ادامه راه سخت و دشوار مبارزه بود . حمید این سه برنامه را با دقت شروع کرد اما با توجه به شرایط خاص سیاسی ، اجتماعی جامعه و شور و شوق او برای ادامه مبارزه ، وقت کمتری را به مطالعه دروس کنکور اختصاص می داد . حمید تقریباً تمام روز را در منزل می ماند و با تواضع مثال زدنی ، کارهای منزل را انجام می داد . روزی ساواک به منزل ما ریخت و حمید در منزل بود . او توهین فراوان دید و کتک سیری هم خورد که در تعمیق کینه او نسبت به رژیم شاه مؤثر بود ، ولی هیچگاه از آن اتفاق گلایه نکرد . »

ساواک آنقدر فعالیتهای مهدی ، کاظم و حمید را پیگیری کرده بود که به همه چیز پی برده و این گوشمالی اولیه بود . رشته تحصیلی حمید در دبیرستان ریاضی بود اما دلش می خواست در رشته الهیات دانشگاه تهران پذیرفته شود و بسیار دوست داشت لباس طلبگی به تن کند . حاج کاظم میر ولد درباره زندگی مشترک این دوران تا رفتن حمید به خاج چنین می گوید : « در بحث هائی که دو به دو با حمید داشتیم اصرار به مبارزه و پیچیده بودن آن و از همه مهمتر ، ضرورت اخلاص در مبارزه و عدم خودنمائب که به طور طبیعی احتمال آن برای یک جوان بیست و یک ساله می رفت در سخنان او دیده می شد . حمید در کنکور ورود به دانشگاه ها موفق نشد . لذا در یک جمعبندی با مهدی ترجیح داده شد که حمید برای تحصیل تا فراهم شدم امکان بیشتر مبارزه ، راهی خارج شود و این اتفاق افتاد و بعد از مدتی قرار شد که حمید برای آشنائی با مسائل رزمی و آموزش نظامی به سوریه و لبنان برود ، او این کار را با علاقه و پشتکار بسیار انجام داد . »

 رحیم باقری ، دوست و همرزم حمید ، درباره این ایام می گوید : « حمید ابتدا به ترکیه رفت و در خانه کوچکی که دوست او با همسر و فرزندش در آن زندگی می کردند ، ساکن شد . در همان زمان نامه ای برای پسر دائی خود که در آلمان زندگی می کرد ، نوشت که در فرازی از آن آمده بود : « ... به دلایلی من از ایران خارج شدم و در مرحله اول ، وارد ترکیه شدم و دیدم که به هیچ وجه ... با عقاید و خواستهایی که دارم ، مواف نمی باشد . در وهله اول ، هدف اصلی من اقامت کردن در محلی است که آزادی داشته باشم و امکاناتی موجود باشد که تحقیق و مطالعه کنم و زیربنای فکری را مستحکم تر نمایم و بتوانم زیربنای انسانیت را در خود پی ریزی کنم که برای این کار یک محیط آزد می خواهم که می دانم در آنجا هست و بعد یک مقدار منبع و کتب جهت تحقیق که فکر می کنم موجود باشد ... دومین مسأله این است که اگر من آمدم آنجا می توانم تحصیل کنم یا نه ؟ و سومین مسأله که در تمام مسائل سرک می کشد ، موضوع مایه (پول) است . می دانی تصمیم دارم که با مخارج مهدی ادامه تحصیل دهم و نمی خواهم از طرف خانواده مخارجم تأمین شود و مهدی هم که سرباز است و زیاد امکان برایش وجود ندارد . می خواهم دقیقاً برایم بنویسی که ماهیانه مخارج در چه حدود است و در صورت کمبود پول می شود کار کرد یا نه ... ؟ انشاءالله به خواست خداوند متعال هر چه زودتر همدیگر را می بینیم . اینجا در ترکیه هم دانشجویان ایرانی غیر از بی بند و بار ها ، بقیه چپی هستند و فقط چند نفر مذهبی گویا در استانبول هستند ولی تعدادشان خیل کم است و ترکیه فقط به درد این می خورد که هر هر چهار سال لیسانس بگیری ...»

حمید بالاخره تصمیم گرفت و به آلمان رفت و در شهر آخن در منزل پسر دائی خود ساکن شد و به کمک او از دانشگاه پذیرش گرفت ولی فقط یک هفته در کلاس درس حاضر شد . او اکثر اوقات خود را در مسجد هامبورگ که توسط حجت الاسلام والمسلمین سید محمد خاتمی اداره می شد ، می گذراند تا اینکه با هجرت امام به پاریس ، به فرانسه رفت . در نامه ای از این دوران حمید پنین آمده است :

« مشکلات من برای خودم خیلی اساسی است و مهم هستند . در حال حاضر به هیچ وجه احساس آرامش روحی نمی کنم و فکر می کنم تغییر مکان ها هم بر همین اساس باشد . احساس گناه شدید می کنم که عمر بیهوده دارد می گذرد . وای بر آن روز که جواب خدا را چه خواهم داد . به هر حال به فرانسه می روم تا انشاءالله بتوانم از تجربیات مردان مؤمن تری استفاده و برنامه ای طولانی مدت برای خودم                                طرح ریزی کنم . »

پسر دائی حمید درباره این دوره می گوید : « حمید روی تابلوئی نوشته بود : « ان ربک لبالمرصاد » و به دیوار اتاق نصب کرده بود . کم حرف می زد ، مگر حرفهای جدی و مطلب اساسی و وقت تلف نمی کرد . در نوشته هایش خواندم : « برای فرار از گناه با خواندن قرآن ، نماز ، مطالعه ، ورزش خودت را مشغول کن » . خود حمید نیز می گفت : « قبل از سفر به آلمان حساب خودم را با خود تصفیه کردم . برای بازبینی وشناخت عمیق در اعمال ، آنچه از خود می دانستم به روی کاغذ آوردم تا با تجزیه و تحلیل آن ، نقاط ضعف و قوت را به دست آورم و بدانم در محیط خارج امکان چه خطراتی برای من است و بتوانم با شناخت آن ، خود را کنترل کنم » .

درباره تلاش حمید برای تزکیه نفس و اعتلای روح ، همسرش می گوید : « بعضی از نوشته های حمید را بعد از ازدواج خواندم ، برای من بسیار جالب بود ، چون ما همیشه برای ارضای میل نفسانی و خود خواهی خویش سعی در کتمان حقیقت و یا پوشش گذاشتن بر عیب خود بر نمی آییم . حمید مشکلات را ریشه یابی می کرد ، مثلاً نوشته بود « این خصلت خوب را از بابا دارم » یا « ریشه این اشکال به خودم بر می گردد » .

حمید با رفتن به پاریس ، مراد خود را یافت و عطش سالهای تحصیل در ایران ، ترکیه و آلمان در فرانسه سیراب شد . د پاریس مأموریتی جدید به او دادند . حید عازم سوریه و لبنان شد تا دوره آموزش نظامی را بگذراند . او در این کشورها جنگهای شهری ، چریکی و روشهای سازماندهی و شیوه ساختن بمبهای دستی را فرا گرفت . در همین دوران به کمک چند تن از دوستانش اسلحه وارد ایران کرد و در این راه مهدی ، یاور بزرگی بود . حمل و پنهان کردن سلاحها تا مرز ترکیه به عهده حمید بود و انتقال آنها تا تبریز به مهدی محول شده بود . در انجام این مأموریت ، حمید توسط پلیس ترکیه دستگیر شد اما با پرداخت پول خود را نجات داد . در این زمان خبردار شد که امام به ایران بازگشته است . حمید به سرعت از مرز گذشت و وارد خاک ایران شد . او که نگران سرنوشت مهدی بود به پاسگاه ژاندارمری محل خدمت وی رفت . از سوی دیگر پدر آنها نگران از سرنوشت مهدی در جستجوی او به سوی همان پاسگاه شتافته بود و در آنجا به جای مهدی با حمید مواجه شد ، پسری که به گمان او باید در خارج از کشور باشد . با ورود حمید به ایران تلاش پیگیر او به همراه مهدی و بقیه نیروهای انقلابی برای کنترل مراکز نظامی ، برقراری امنیت و دستگیری ضدانقلاب و عناصر وابسته و همچنین آموزش نظامی عناصر انقلابی شروع شد . حمید با تشکیل سپاه ارومیه به عضویت آن درآمد و از اعضای شورای مرکزی سپاه و از نیروهای واحد عملیات آن بود . مدتی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که در ادامه غائله کردستان ، پادگان مهاباد توسط عناصر مسلح وابسته به گروهکها تصرف شد و مهمات ، اسلحه ها و ماشین آلات جنگی آن به غارت رفت . در بحبوحه این وقایع پدر حمید در سال 1358 در تصادف با اتومبیل کشته شد . مدتی پس از این ماجرا حمید که در شورای فرماندهی سپاه ارومیه بود تصمیم به ازدواج گرفت . او با هزینه ای معادل پانصد تومان با خانم فاطمه امیرانی ، پیوند زناشویی بست و با همسرش قرار گذاشت از هیچکس هدیه قبول نکنند .

جهاد سازندگی ، میدان دیگری بود که همگام با عضویت در سپاه پاسداران ، حمید در آن حضور داشت و در جهت بازسازی روستاها و محرومیت زدایی از آنها تلاش می کرد . در پی تشکیل بسیج ، مسئولیت بسیج استان آذربایجان غربی را به عهده  گرفت و همسرش به فرماندهی بسیج خواهران استان منصوب گردید تا آسانتر بتواند امور مربوط به آموزش نظامی خواهران را پیگیری کند . با شدت گرفتن درگیریهای کردستان ، حمید با هواپیمای 130 C  به همراه 150 نفر از پاسداران به سنندج رفت و در مدت 22 روز جنگ سخت و سنگین ، ضد انقلاب داخلی را شکست داد و شهر را از تصرف آنها خارج کرد . در تیرماه 1359 ضدانقلاب ، مهاباد را به آشوب کشید . حمید به همراه نیروهای خود عازم مناطق آشوب زده شد در حالی که غلامعلی رشید از بسیج و سپاه دزفول به کمک آنها آمده بود . پس از آزاد سازی مهاباد حمید به همراه نیروهایش در کنار نیروهای تحت امر عبدالمحمد رئوفی نژاد برای پاکسازی مهاباد در این شهر باقی ماندند . بعد از پاکسازی نوبت بازسازی رسید و او مسئول بازسازی مناطق آزاد شده در کردستان شد . در حالی که در این ایام مسئولیت کمیته برنامه ریزی جهاد را بر عهده داشت .

با آغاز جنگ تحمیلی ، ماندن در پشت جبهه را تاب نیاورد و با وجود مسئولیتهای سنگین از جمله بازسازی کردستان و سر و سامان دادن به شهرداری ارومیه ، عازم مناطق عملیاتی شد . او در اوایل سال 1359 به علل خاصی از سپاه پاسداران خارج شد و تا اواخر سال 1359 در شهرداری ارومیه به عنوان مسئول اداره بازرسی شهرداری ، یار مهدی بود . در اوایل سال 1360 اولین فرزندش (احسان) به دنیا آمد . در این ایام ، مسئول بازرسی شهرداری بود اما دستشویی ها را تمیز می کرد و آنچنان برق می انداخت که مورد تمسخر قرار می گرفت . در شب قدر سال 1360 ، حمید بسیجیانی را گرد خود جمع آورد و دوباره به آبادان رفت . در آنجا خط پدافندی را در ساحل اروند ، از ذوالفقاریه تا پل بهمنشیر ، طراحی کرد و سلاحهای موجود از جمله خمپاره 80 را در خط تماس سامان داد . در همین زمان ، بسیج عشایر آبادان را تشکیل داد . میزان کار و فعالیت او در جبهه به حدی بود که حتی اگر زخمی می شد باز جبهه را ترک نمی کرد . حمید در قسمت فرماندهی یکی از گردانهای تیپ نجف اشرف در عملیاتهای فتح المین و بیت المقدس در گشودن دژ مستحکم عراقی ها در خرمشهر نقش مهمی ایفا کرد .

فاطمه امیرانی ، همسر حمید ، درباره این ایام می گوید : « با شروع جنگ تحمیلی ، حمید در دی ماه سال 1359 به جبهه آبادان رفت و مدتی در آنجا بود و در اواخر سال 1359 به ارومیه بازگشت . به علت بعضی از مسائل از سپاه بیرون آمد و در شهرداری ارومیه مشغول شد . در اوایل سال 1360 اولین فرزند ما به دنیا آمد . حمید در خرداد ماه همان سال با گروهی از نیروهای بسیجی دوباره با آبادان رفت . در جهاد ارومیه همراه با جواد سبزی و فریدون کشتگر ، گروهی را تشکیل داده بودند و بیشتر به کارهایی در ارتباط با جنگ مثل راهسازی می پرداختند . در اسفند سال 1360 به اتفاق برخی از دوستان و خانواده هایشان به اهواز رفتیم ، آنها در عملیات فتح المبین شرکت کردند و در جبهه رقابیه بودند . شب عملیات تا صبح در اهواز صدای توپخانه به گوش می رسید ، فردا خبر آوردند که محل استقرار حمید و نیروهایش در محاصره افتاده است . اما با پیروزی این عملیات ، حمید در حالی که سر تا پا خاکی و خونی و حامل خبر شهادت چند تن از دوستان از جمله سعید فتوره چی بود ، به منزل آمد . به من گفت : سعید شهید شد . شروع به گریه کردم که گفت : « تو برای عاقبت به خیری سعید گریه می کنی ! او رستگار شد » . بعد از مدتی برای عملیات بیت المقدس به اهواز رفت . چند روز بعد به خاطر زخمی شدن آقا مهدی به اتفاق احسان و خواهرهای حمید و همسر آقا مهدی به اهواز رفتیم و به آنها ملحق شدیم . عملیات فتح المبین با آزاد سازی خرمشهر به پایان رسید و حمید با ماشین غنیمتی عراقی به منزل آمد . با شروع عملیات رمضان ، حمید به همراه نیروهایش آنقدر در خاک عراق پیش رفتند که به جاده بصره ، العماره رسیدند . اما آنها از اهداف تعیین شده در طرح عملیات گذشته و بیش از اندازه پیشروی کرده بودند . در نتیجه دستور بازگشت به آنها داده شد . با خاتمه عملیات رمضان حمید متوجه شد که مدام در جبهه مدام در جبهه است پس تصمیم گرفت به سپاه بازگردد .

شهریور سال 1361 باردیگر وارد سپاه شد . روزی که لباس سپاه را تحویل گرفت مثل بچه ها آن را با ذوق پوشید . از آن به بعد دیگر همیشه در جبهه بود و هیچگاه آرامش و استراحتی نداشت . ماهم به چشمهای قرمز و خسته و کم خواب حمید عادت کردیم . »

پس از مدتی حمید خانواده خود را به دزفول برد . بعد از عملیات رمضان فرماندهی تیپ 31 عاشورا به مهدی باکری سپرده شد و حمید ، قائم مقام تیپ بود . بعد از اینکه تیپ عاشورا به لشکر 31 عاشورا تبدیل شد ، حمید ، قائم مقامی لشکر 31 عاشورا را به عهده گرفت . حمید در عملیات مسلم ابن عقیل و چندین بار در جنگ تن به تن با عراق ها درگیر و از ناحیه دست زخمی شد ، اما جبهه را رها نکرد . بعد از عملیات ، حمید از سوی فرماندهی سپاه به فرماندهی تیپ حضرت ابوالفضل منصوب شد . در عملیات محرم و والفجر 1 شرکت کرد . در این عملیات از ناحیه زانو به شدت زخمی شد و به اجبار او را برای عمل جراحی به تهران منتقل کردند . در این ایام خانواده فرماندهان جنگ در ساختمان افسران مجرد که قبل از انقلاب در پادگان الله اکبر اسلام آباد ساخته شده بود ، ساکن بودند . فرماندهانی مثل ابراهیم همت ، عباس کریمی ، دستواره ، ورامینی ، عبادیان ، حجت فتوره چی ، مهدی و حمید باکری و چند تن دیگر . گاه صاحب خانه ای حکم تخلیه دریافت می کرد و حکم تخلیه ، خبر شهادت مرد خانه بود . در سال 1362 دومین فرزند حمید باکری به دنیا آمد و آسیه ، نام گرفت .

همسرش در این باره می گوید : « متأسفانه در اسلام آباد احسان و آسیه مرتب مریض می شدند و مجبور بودیم هر وقت حمید به خانه می آمد آنها را به دکتر ببریم . چون وسیله ای نداشتیم حمید مجبور می شد با ماشینهای جبهه این کار را انجام دهد و از این مسئله اظهار نارضایتی می کرد و می گفت : « مردم نمی دانند ما مجبور هستیم و بچه های ما مریض هستند ، فکر می کنند الآن دوران به دست ما افتاده و داریم حق مردم و بیت المال را در جهت راحتی خود به کار می گیریم »

عملیات والفجر 4 هم با حضور حمید به پایان رسید اما عملیات خیبر در جزایر مجنون در پیش بود . به گفته همسرش : « شبی که حمید به منزل آمد ، 18 بهمن سال 1362 بود . همسر آقا مهدی آمد و گفت : « مهدی پای تلفن است » ظاهراً آقا مهدی پشت تلفن به حمید گفته بود « از خانواده خداحافظی کن و بیا » . حمید گفت : آماده باش هستیم . گفتم ساک ببندم ؟ به خاطر اینکه شک نکنم گفت : ضرورت ندارد . صبحانه خورد . بچه ها خواب بودند اما موقع رفتن هردو بیدار شدند . احسان دوید پای حمید را گرفت و آسیه چهار دست و پا جلو آمد و پاهای بابا را چسبید . بعد از رفتن حمید ، بچه ها سخت مریض شدند و شهر اسلام آباد هم بمباران شد .»

قبل از عملیات خیبر ، مهدی در جمع فرماندهان گفت : « ما باید در این عملیات ابولفضل وار بجنگیم و هرکس آماده شهادت نیست پا پیش نگذارد و حمید آرام گفت برادران دعا کنید من هم شهید بشوم » این جمله حمید همه را به گریه انداخت. عملیات خیبر شروع شد . هنگام رفتن حمید ، مهدی کوله پشتی را باز کرد و قصد داشت چند قوطی کمپوت د ر آن بگذارد که حمید قبول نکرد و هرچه اصرار کرد حمید نپذیرفت . بعد از رفتن حمید ، مهدی نشست و نیم ساعت با صدای بلند گریه کرد . حمید نیروهای تحت امر را توجیه کرد و به راه افتادند . او در اولین قایق نشست و قایق در سکوت و تاریکی مطلق شب به راه افتاد . اولین کسی بود که از قایق پیاده شد و پای بر جزیره مجنون گذارد . اولین نگهبان پل به هلاکت رسید و چند تن به اسارت درآمدند . یکی از اسرا که یک سرتیپ عراقی بود متعجب و گیج از حضور نیروهای ایرانی در این جزایر غیر قابل نفوذ از حمید پرسید : چطور خودتان را به اینجا رساندید ؟ حمید خیلی جدی پاسخ داد : ما اردن را دور زده از اطراف بصره خود را به اینجا رسانده ایم . افسر ارشد عراقی باز هم پرسید : آن نیروهایی که از روبرو می آیند چه ؟ و مهدی جواب داد : « آنها از زیر زمین روییده اند . » با استقرار نیروهای رزمنده در جزایر مجنون ، دشمن پاتک ها را شروع کرد . مهمترین موضع استراتژیک منطقه ، پلی بود که در اختیار رزمندگان قرار داشت و حفظ آن بسیار حیاتی و ضروری بود . حمید در حال سرکشی به نیروها بود که آنها فریاد می زدند « عراقی ها روی پل هستند » حمید اسلحه ای برداشت و به طرف پل دوید . ک دسته بیست نفری از عراقی ها به سوی آنها می آمدند . به دستور حمید ، تیراندازی شروع شد که در نتیجه آن ، چند تن به هلاکت رسیدند و عده ای هم به اسارت در آمدند . ضد حمله شدیدتر شد و اطراف پل زیر آتش هزاران گلوله توپ و خمپاره می لرزید . با تداوم عملیات در ساعت 11 شب چهار شنبه سوم اسفند 1362 حمید با بی سیم ، خبر تصرف پل مجنون را که در عمق 60 کیلومتری عراق واقع است ، اطلاع داد . حمید باکری و یارانش در حفظ این پل مهم می جنگیدند و در همانجا به لقاءالله شتافته و به خیل شهدای مفقود الجسد پوستند .

با شهادت حمید ، مرتضی یاغچیان جایگزین وی شد تا کار ناتمام او را تمام کند . پیکار بالا گرفت و لختی بعد مرتضی هم به حمید پیوست ، اما جزایر مجنون حفظ شد .

بخشی از سخنان حمید باکری جانشین فرماندهی لشکر 31 عاشورا که پیش بینی ظریفی است از سالهای پس از جنگ و جایگاه و موقعیت رزمندگان در آن به عنوان حسن ختام می آید :

« دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند در غیر اینصورت زمانی فرا می رسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان امروز سه دسته می شوند : دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند و از گذشته خود پشیمان می شوند ؛ دسته ای راه بی تفاوتی بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند ؛ دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد . پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان باشید چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزء دسته سوم ماندن بسیار سخت و دشوار خواهد بود .            

سردار شهید حمید باکری در آخرین روزهای زندگی خود وصیتنامه ای نوشت و دیدگاه ها و باورهای خود را بیان کرد .

متن کامل این وصیتنامه به شرح زیر است :

 وصیتنامه :

بِسمِ رَبِّ الشُّهَداءِ وَالصِّدِّیقِینَ

در این لحظات آخر عمر سر تا پا گناه و پشیمانی وصیت خود را می نویسم و علم کامل دارم که در این مأموریت شهادت جان به پروردگار بزرگ تسلیم نمایم انشاءالله که خداوند متعال با رحمت و بزرگواری خود ، گناهان بیشمار این بنده خطاکار را ببخشد .

وصیت به احسان و آسیه عزیز :

1.انشاءالله هرگاه به سنی رسیدید که توانستید این وصایا را درک نمائید هرچند روز یکبار این وصیتنامه را بخوانید :

2.شناخت کامل در حد استطاعت خود از خداوند متعال پیدا نمائید و در پی مسائل اعتقادی تحقیق و مطالعه نمائید و با تفکر زیاد تا به اصول اعتقادی یقین کامل داشته باشید .

3.احکام اسلامی را (فروع دین ) با تعبد کامل و به طور دقیق و با معنی به جا آورید .

4.آشنائی کامل با قرآن کریم که نجات بخش شما در این دنیای سر تا پا گناه خواهد بود داشته و در آیات تفکر زیاد بنمائید و با صوت قرآن را فرا گیرید .

5.از راحت طلبی و به دست آوردن روزی به طور ساده دوری نمائید و دائم باید فردی پر تلاش و خستگی ناپذیر باشید .

6.یقین بدانید تنها اعمال شما که مورد رضایت خداوند متعال قرار خواهد گرفت اعمالی هست که تحت ولایت الهی و رسول و امامش باشد در هر زمان و در هر وقت همت به اعمالی بگمارید که مورد تأیید رهبری و امامت باشد .

7.به کسب علم و آگاهی و شناخت در تاریخ اسلام و تاریخ انقلاب اسلامی اهمیت زیادی قائل باشید.

8.قدر انقلاب اسلامی را بدانید و مدام در جهت تحکیم مبانی جمهوری اسلامی کوشا باشید و زندگی خود را صرف تحکیم پایه های آن قرار دهید .

9.به اخلاقیات اسلام اهمیت زیادی قائل و آنرا کسب و عمل نمائید .

10.در جماعات و مراسم بخصوص نماز جمعه ، دعای کمیل و . . . و در مجالس بزرگداشت شهدا مرتب شرکت نمائید .

11.رساله امام را دقیق خوانده و موبه مو اجرا نمائید .

12.حرمت مادرتان را نگهدارید و قدرش را بدانید و احترام به مادرتان را به عنوان تکلیف دانسته و خود را عصای دست او قلمداد نمائید .

13.در زندگیتان همواره آزاد باشید و به هیچ چیز غیر خدا آنچه که آنی است دل مبندید و بدانید که دنیا زودگذر و فانی است و فریب زرق و برق دنیا را نخورید . برحذر باشید از وسوسه های نفس و مدام به یاد خدا باشید تا از شر نفس و شیطان در امان باشید .

14.برحذر باشید از از وسوسه های نفس و مدام به یاد خدا باشید تا از شر نفس و شیطان در امان باشید .

وصیت به فاطمه :

1.می دانم در حق شما مدام ظلم کرده و وظیفه ام را به جا نیاورده ام ولی یقین بدان که خود را بنده ای قا صر و کم کار می دانم و امید دارم حلالم کنی .

2.احسان و آسیه امانتهائی هستند در دست تو و مدام در تربیت اسلامی آنها باید همت گماری و توجیه و کنترل مواردی که به آنها وصیت نمودم به عهده شماست .

3.از کوچکی آنها را با قرآن آشنا کرده و به کلاس قرائت قرآن بفرست .

4.از کوچکی آنها را در مجالس و مجامع خصوصاً نماز جمعه و دعای کمیل و یادبود شهدا شرکت بدهید .

5.درآمد یا پولی نداشته و ندارم که مهریه ات را بدهم انشاءالله که حلال خواهید کرد .

6.مقداری به مهدی مقروضم به شکلی که برایتان مقدور باشد پرداخت نمائید منتهی فشار مادی بیش از حد به خودتان در این مورد وارد نکنید .

7.انشاءالله که شما و عموم فامیل در یادبود من با یاد شهدای کربلا و امام حسین گریه و عزاداری نمائید و مرتب به یاد بیاورید که هستی دهنده اوست و باید شکر به مصلحت الهی گفت .

متأسفانه به علت نبودن وقت نتوانستم وصیتم را تمام نمایم از عموم آشنایان و فامیل حلالیت می خواهم . انشاءالله همه خدمتگذار اسلام خواهند بود .  حمید باکری ۳۰/۱۱/۶۲

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد